که میگذرد
.
.
.
روز ِ کاری، قبل ِ عصر، هولزدگیهای خیابانهای پایتخت، یک تاکسی ِ گرم (که تو را به خانه ببرد). اینجا، طبقهی چهارم (که آخرین طبقهی آپارتمان ِ ماست)، پشتِ این شیشههای پرنور، من: ناخدای یک کشتی (که باید این شهر را از لای همهی خانههای تقویم رد کنم). دلام تنگ، کنار ِ این پردهی کنارزده، پاسبان منام (که باید حواسام به تمام ِ بادهایی باشد که میروند)، (به تمام ِ پسرهایی که از پیچ ِ کوچه میپیچند)، (به تمام ِ گربههایی که خودشان را به دیوار میمالند و گم میشوند).
اینجا، من، بو کردن ِ بخار ِ داغ ِ چای.
.
.
.
روز ِ کاری، قبل ِ عصر، هولزدگیهای خیابانهای پایتخت، یک تاکسی ِ گرم (که تو را به خانه ببرد). اینجا، طبقهی چهارم (که آخرین طبقهی آپارتمان ِ ماست)، پشتِ این شیشههای پرنور، من: ناخدای یک کشتی (که باید این شهر را از لای همهی خانههای تقویم رد کنم). دلام تنگ، کنار ِ این پردهی کنارزده، پاسبان منام (که باید حواسام به تمام ِ بادهایی باشد که میروند)، (به تمام ِ پسرهایی که از پیچ ِ کوچه میپیچند)، (به تمام ِ گربههایی که خودشان را به دیوار میمالند و گم میشوند).
اینجا، من، بو کردن ِ بخار ِ داغ ِ چای.
۱ نظر:
:)
مرسی رفیق!
ارسال یک نظر